تو به من خندیدی...
ونمیدانستی...
من به چه دلهره ازباغچه ی همسایه...
سیب رادزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید...
سیب رادست تو دید...
غضب آلود به من کرد نگاه...
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک...
وتو رفتی و هنوز...
سالهاهست که درگوش من آرام آرام...
خش خش گام تو تکرار کنان...
میدهد آزارم...
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم...
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟؟؟؟؟؟؟
((حمیدمصدق))
برچسبها:
تو به من خندیدی...
ونمیدانستی...
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه...
سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید...
سیب را دست تو دید...
غضب آلود به من کرد نگاه...
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک...
وتو رفتی و هنوز...
سالهل هست که درگوش من آرام آرام...
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم...
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم...
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟؟؟
برچسبها:
پایانی برای قصه ها نیست...
نه بره ها گرگ میشوند...
نه گرگها سیر...
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دارمیزنم خاطرات کسی را که مرا دور زد...
برچسبها: