فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

سقراط گفته يوناني ھا دروغگو ھستند ولي خود سقراط ھم يونانیه پس

دروغ میگه که يوناني ھا دروغ میگن پس يونانیھا راستگو ھستند و

ه يک يونانیه پس راستگوست پس راست میگه که يونانیھا سقراط ھم ک

؟! آخر يونانیھا دروغگواند يا راستگو...........دروغگو ھستند پس

میلیون اختراعات وجود دارد که 6 ايا میدانستید که در حال حاضر بیش از -

.اختراع رکورد را در دست دارد 1093 توماس اديسون با

1 بار در 7.5 را (خط استوا) زمین ی يتواند دور کرهايا میدانستید نور م -

.کند یثانیه ط

الكترون معناي يوناني كھربا است كھربا ماده اي است كه در مالش به -

پارچه پشمي باردار شده و خرده ھاي كوچك كاه را جذب مي كنداين ربايش

بعلت نیرويي مرموز اتفاق مي افتد كه يونانیان آن را الكتريسیته

.نامیده اند

يکي از شديدترين نعره ھا در بین حیوانات به شیر آفريقايي تعلق -

شنیده میشود اسب آبي ھم جزء ینعره آنھا تا سه کیلومتر یدارد صدا

میباشد ، تا آنجا که حیوانات آبي در ینعره بلند یحیواناتي ست که دار

دترين نعره ھا زير آب نعره آنھا رو میشنوند ولي با ھمه اين اوصاف شدي

سیبلیمعادل دويست د یمتعلق به والھا مي باشد آنھا میتوانند نعره ا

موتور یمقايسه بايستي بگويم که اين نعره از صدا یتولید کند برا

.يک جت بیشتر مي باشد

آيا میدانستید که شھر ممنوع واقع در پكن در كشور چین بزرگترين -

.ل ھفده قصر و پنج تالار میباشد قصر پادشاھي جھان است اين قصر شام

..ش..ايا میدانستید كه وقتي يك نوزاد در حال گريه است با صداي ش -

شما ارام خواھد شد و اين به اين دلیل صداي ابي است كه اطراف نوزاد را در دل

در ضمن اين يكي از دلايلي است كه چرا صداي ساحل دريا .مادر گرفته است

به انسان ارامش میدھد

ايا میدانستید كه چرا وقتي يك سیب گنديده را در بین سیب ھاي -

دلیل اين است كه سیب .سالم قرار میدھیم بقیه سیب ھا ھم میگندند

گنديده يك نوع گاز ﴿ethylene) از خودش انتشار میدھد كه باعث گنديدن

.بقیه سیب ھا میشود

زمین به خورشید ايا میدانستید كه گرمي در


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |


 swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too. So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love.

به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |

 

اثر: فريدون مشيری

بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه که بودم،

در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.

باغ صد خاطره خنديد،

عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.

پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام.

...

يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!

آب، آيئنه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم

سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پرزد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.

باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!

حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!

...

يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.

پای در دامن اندوه کشيدم.

نگسستم، نرميدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!

نه کنی از آن کوچه گذر هم!...

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فريدون مشيری

www.badform.co.sr


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |

صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي ایستكه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.


***

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
وتنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد.

و خاصیت عشق این است.

***
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم،آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

***

بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین،عقربک های فواره در صفحهء ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |
یه روز همه ی احساسات دنیا جمع شدن تا با هم قایم باشک بازی کنن قرار بر این شد که دیوانگی

چشم بذاره چون هیچ کس حوصله نداشت دنبال اون بگرده دیوانگی چشم گذاشت و شروع به شمردن

کرد یک دو سه .....

هر کس رفت یه جا قایم شد طمع به ته دریا رفت دروغ گفت میره پشت درخت ولی به ته دریا رفت و

خلاصه هر کی یه جایی رفت جز عشق که جایی پیدا نکرد دیوانگی داشت به اخر شمارشش

میرسید نودوشش نودوهفت نودو هشت نودو نه....

در همین لحظه عشق یه بوته گل سرخ دید و فوری پشت اون قایم شد ناگهان دیوانگی فریاد زد اومدم  

  وشروع کرد به پیدا کردن همه همه رو پیدا کرد جز عشق حسادتم از روی حسودی به دیوانگی گفت

اون پشت بوته ی گل سرخه

دیوانگی یه چوب برداشت و توی بوته فرو کرد ولی هیچی نشد چند بار این کارو تکرار کرد تا آخرسر

صدای یه ناله بلند شد و عشق در حالی که صورتشو با دستاش پوشونده بود و از لای اوناخون بیرون

میزد از پشت بوته بیرون اومد دیوانگی به طرف عشق دوید و پرسید :چی شده ؟ و عشق با گریه جواب

داد :تو با اون چوب منو کور کردی ! دیوانگی با ناراحتی پرسید :الان چی کار میتونم واست بکنم ؟

عشق جواب داد:هیچی فقط میتونی همراه من باشی و کمکم کنی.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |
 

دخترک خنده کنان گفت: که چیست راز این حلقه زر؟

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت :

حلقه ی خوشبختی است ، حلقه ی زندگی است

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روز هایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز تابش و رخشندگی است

حلقه برد گی و بند گی است

فروغ فرخزاد

 



برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


دريافت کد :: صدایاب