فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
پرویز شاپور میگفت به ماهی فکر میکردم اما چون یادم رفت به اب فکر کنم ماهی فکرم مرد به نقل از کمال تعجب
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 25 خرداد 1393برچسب:, | 11:9 | نویسنده : فاطمه |

من آدم نرفتن ام، آدم دوست موندن، یا اصلا آدم دیر رفتن ام
خیلی دیر...
اما وقتی برم، دیگه آدم برگشتن نیستم. آدم مثل قبل شدن نیستم. باور کن!!

 

 

بچه ها جونم رمان تقاص هما پور فتحی رو بهتون پیشنهاد میدم دانلود کنید+رمان عشق اجباری

 

 

شما هم رمان مورد علاقه تون رو پیشنهاد بدید بخونم!


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, | 20:4 | نویسنده : فاطمه |


با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي ها ،

با تو اكنون چه فراموشي هاست .

 

چه كسي مي خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد !

 

من اگر ما نشوم ، تنهايم

تو اگر ما نشوي ،

- خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يكپارچگي را در شرق

باز بر پا نكنيم

 

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم .

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي خيزند

 

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد ؟

چه كسي با دشمن بستيزد ؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آويزد


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:حمید مصدق, | 19:32 | نویسنده : فاطمه |


.

مرسی
وقتی که نداشتم به خیلیا حسی
انرژی ها رسید
مرسی
حتی از گله گیا مرسی
ممنون مرسی

.


وقتی که نداشتم به خیلیا حسی
انرژی ها رسید
مرسی
حتی از گله گیا مرسی
هرچی از دلت بیاد بده بیاد
انرژی هات مرسی

 .باورم نمیشه همه باهام خوبن

منی که یه سر بار واسه بابام بودن
باورم نمیشه باهام عکس میندازن هی
همه جا آهنگایی که من میسازمه
من همیشه تنها بودم
همیشه استرس داشتم همه جا حتی اونور
همیشه نگران کارا و حرفامونم
همیشه بدور از همه جمعا موندم
دعوا اونقدر داشتیم
اونقدر بد راه اومد این روزگار با ما
ما موندیم سرپا اونوقت
همیشه چشا قرمز دستامون یخ اه
وقتامون کم میومد درسامون سخت
همیشه حواسم به خرج کردنم بوده
امید دارم حتی وقتی فقط چند برگ ازم مونده
همیشه گفتم واسه برگشتنم زوده
ما تا تهش هستیم دست حق هم بدرقم بوده

با اینکه مسیرامون بدبدرقم بوده

همیشه آماده نگران مضطرب
حواس جمع با همه راه اومدم
اما بازم اونا که دوسم داشتن
آخرش واسه گنده شدن تو محل منو با چاقو زدن آدما چه بد بار اومدن
همیشه آماده موندم
که هرچی دارمو آنن یجا با هم بدم
من یه عالم گله ام یه عالم حرفم بزار بازم بگم
همیشه تهشو دیدم
نمونده هیچ چیزی که بخوام یادم بدن
نمونده حتی واسم دلم
دیگه نمیشه گفت آدم به من

اما مرسی
وقتی که نداشتم به خیلیا حسی
انرژی ها رسید
مرسی
حتی از گله گیا مرسی
حتی از گله گیات مرسی
به من انرژی هات رسید

یادمه که انقده بد بودش همچی
مادرم همش عینه مرد کار میکرد
جفت چشامم تا حد مرگ خار دیدن
که میشینم اینجوری شعرای درد دار میگم
از بچگی میگفتم که حالا چی تو راهته
میفهمیدم بابام دوساعت واس چی توالته
میدونستم رویاهام بعیدن با این پول
بچه بودم ولی بد حالیم بود
پدرم اما خدایی مرد بود
واسه ما بد بود
ولی تو محل بهترین آدم بود
بین همسایه ها محبوب
یه مرده واقعا خوب
هرچند نذاشته واسم پول و نمونده هیچ چیز خاص از اون
ولی خب بازم بود
میزد از خوراک خودمون  از شیکم میکم و
راحت از خیلی از چیزای دیگه ام میکند
خودمونو نداشتیم نگران اینو اون بود  اونموقع ما نفهمیدیم داشت چی جمع میکرد
خلاصه نه پول کسیو خورد
نه سر سفره نفرین و نحسی آورد
هرچی ام داشت حال به این و اون میداد آخرشم موند تو بی کسیو مُرد

مرسی

وقتی که نداشتم به خیلیا حسی
انرژی ها رسید
مرسی
حتی از گله گیا مرسی
ممنون مرسی

وقتی که نداشتم به خیلیا حسی
انرژی ها رسید
مرسی
حتی از گله گیا مرسی
هرچی از دلت بیاد بده بیاد
انرژی هات مرسی

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, | 18:28 | نویسنده : فاطمه |


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, | 17:13 | نویسنده : فاطمه |

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختر
ی زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 

اون دختر یه قهرمانه!برا هر دختری موهاش یعنی همه چیز!اگه همچین ادمی باشه تحسین بر انگیزه!بیایید اولین قدم رو خودمون بر داریم

نه با کچل شدن!با ادم شدن!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, | 16:48 | نویسنده : فاطمه |

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

 

این داستان رو خیلی قبل برای اولین بار که خوندم خیلی خوشم اومد!اون موقع سوم راهنمایی بودم!یادش بخیر............تو کلاس برا دبیر عزیزمون تئاترش کردم!
 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 3 خرداد 1393برچسب:, | 16:39 | نویسنده : فاطمه |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


دريافت کد :: صدایاب