چشم بذاره چون هیچ کس حوصله نداشت دنبال اون بگرده دیوانگی چشم گذاشت و شروع به شمردن
کرد یک دو سه .....
هر کس رفت یه جا قایم شد طمع به ته دریا رفت دروغ گفت میره پشت درخت ولی به ته دریا رفت و
خلاصه هر کی یه جایی رفت جز عشق که جایی پیدا نکرد دیوانگی داشت به اخر شمارشش
میرسید نودوشش نودوهفت نودو هشت نودو نه....
در همین لحظه عشق یه بوته گل سرخ دید و فوری پشت اون قایم شد ناگهان دیوانگی فریاد زد اومدم
وشروع کرد به پیدا کردن همه همه رو پیدا کرد جز عشق حسادتم از روی حسودی به دیوانگی گفت
اون پشت بوته ی گل سرخه
دیوانگی یه چوب برداشت و توی بوته فرو کرد ولی هیچی نشد چند بار این کارو تکرار کرد تا آخرسر
صدای یه ناله بلند شد و عشق در حالی که صورتشو با دستاش پوشونده بود و از لای اوناخون بیرون
میزد از پشت بوته بیرون اومد دیوانگی به طرف عشق دوید و پرسید :چی شده ؟ و عشق با گریه جواب
داد :تو با اون چوب منو کور کردی ! دیوانگی با ناراحتی پرسید :الان چی کار میتونم واست بکنم ؟
عشق جواب داد:هیچی فقط میتونی همراه من باشی و کمکم کنی.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: