پایانی برای قصه ها نیست...
نه بره ها گرگ میشوند...
نه گرگها سیر...
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دارمیزنم خاطرات کسی را که مرا دور زد...
نظرات شما عزیزان:
گرچه تو گمان می کردی دیانت دارند
نفرین ...
نفرین به دستانی که اندیشه ندارند که شکستت دهند
استقامت دارند که وحشیانه منیّتشان را از دست دهند
تقدیر ما تقدیر بی اندیشه گان است
بی اندیشه گان خود فریب
که هلهله میکشند خویش را
در لزج ترین روابط
من از هلهله شان مجاب نمی شوم
لبها دروغ می گویند
در سقوط منیّتشان شریک نمی شوم
آلوده تقوای آلوده شان نمی شوم
من " هیچ " را زندگی کرده ام آلوده
پرده های غلیظ تاریک هیچ را دریده ام
من همراه هیچ شان نمی شوم
خواب اندام و افکارشان عمیق است
از داغی شان گرم نمی شوم
منقلب می شوم
دانایی و بزرگی شان
حباب یک تلنگری ست
در هواشان مسموم میشوم
از هرم زهر آلوده نفسشان
وحشت زده در بهت **** دستشان
در لحظه بی اعتبار غریزه بی شرمشان
که وحشیانه سر کش است و عریان
به خویش خویش میرسم
و ولگرد خطوط دنباله دار فردیّت خویش
رسالتم می آغازد
رسالتی که نفرین است
به **** دستانی که تنها استقانت دارند نه اندیشه
رسالتی که فریاد می آرد:
" اصالت زیبای هم آغوشی زنیّت و انسانیّتم را "
چاووش کنم.
عالیه8
پاسخ:چشم حتما!منتظر اومدنت هستم...
پاسخ:مرسی!قابل تورو نداشت...
برچسبها: