اکنون دور از دنیای خیال اوی من اینجاست
دخترکان از پرچین اوی مرا می نگرند
و چون من چیزی در قلبشان می دود
دخترکان مرا دخترکی ساده خیال می پندارند
قلب من بی جان است
اوی من رفت کنار اسبش
می خواهد برود؟
همه ی دخترکان شهر بی تابند
اوی من سوار اسب راه رفته را برگشت
قلبها حیران است
قلب هر دخترکی باز به تمنای وصالش برخاست خواب را به بهایی ناچیز به دخترکی زیبا داد
اوی من باز به هر خانه سر را نکشید
چشم خود را رو به هر دختر بست
قلب من میلرزد
چشمهایم را بستم
دست حلقه شده دور کمرم مرا از جاکند
قلب من عریان است
چشمهایم را باز کردم
کوچه ی خوشبخت در پیش است........
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: